دیگه اون آدمِ سابق نیستی
دیگه چیزی خیلی خوش حالت نمیکنه
و همینطور ناراحت …
خونسـرد میشی
اما به اتفاقای اطرافت واکنشی رو نشون میدی که بقیه دوست دارن ببینن !
چون باید طبیعی باشی .. !
مثل بقیه …
شاید به مرورِ زمان دیگه یادت نیاد کجا بود که سیمِ “قرمـز” احساستو بریدی
یا کجا قیدشو زدی !
تنها چیزی که یادت میاد اینه که این نبودی …
اما کم کم
منِ قبلی رو هم یادت میره ..
تو میمونی و منی که قرار نبود این باشه !
قرار نبود بشکنه ، بیفته !
و هزارتا قرار نبود های دیگه …
هر روز تلاش میکنی که خوب باشی
ادامه بدی
بخندی
عادی باشی …
به ظاهر همه ی اینا درست پیش میره
اما باطنت داره بیشتر فرو میره …
مهم نیست چقدر دست و پا میزنی .. میری پایین
اونوقت میفهمی که از درون مردن یعنی چی !
هر کی حالتو میپرسه میگی : به ظاهر زندگی خوبه ..
اما تو دلت میگی : تو که تووشو نمیبینی .. !
به اول ماجرا فکر میکنی
به اینکه چطور شد به اینجا رسیدی !
اما هیچی نیست ..
حتی با خودت میگی ، من که خوبم !
انقد تو نقشت فرو رفتی که دیگه خودتم باورت میشه که خوبی …
آره خب ..
هممون خوبیم ..
زندگی دوباره بعد از این همه تلخی...برچسب : نویسنده : lonelymoon74 بازدید : 130